روزهاي بهاري دخترم
سلام عشق من شكلات مامان ،عمر و همه هستي من، واي نميدوني كه چه بلبل و خوردني شدي همه ميگند نسبت به سنت خيلي خيلي قشنگ صحبت ميكني. اون هفته سه شنبه كاري پيش اومد بايد ميرفتم رشت من وتو سوار هواپيما شديم ساعت 5 بعدازظهر رفتيم بر خلاف دفعه هاي قبل ايندفعه قشنگ حاليت بود ميگفتي ها پيما هاپيما بعد هي از پنجره بيرون را نگاه ميكردي تا رسيديم سر كوچه خاله فرانك يادتت اومد گفتي خاله خاله ومن هم خوشحال كه ديگه توي ذهنت يه چيزهايي ميمونه بعد تا شبنم را ديدي گفتي شببم وبعد گفتم برو بغل خاله فائزه سريع رفتي پيشش بعد رفتي سمت پنجره پرده را كنار زدي گفتي بف مياد(چون عيد برف اومده بود وتو ازپنجره نگاه ميكردي)گفتم دور هوشت مامان هميشه كه برف نم...